وقتی یک بیماری میآید تمام علاقهها و ذوقوشوقها میروند. امیال طبیعی از تو دور میشوند و همۀ چیزهایی که قبلاً به نگاهت روشنی میبخشیدند حالا یکییکی از چشمت میافتند.
طبعت انگار تب میکند و جانت گویی یخ.
دیگر نه بازی کودکان، شیرین به نظر میآید نه جلوۀ عشق یا برق ثروت. خانهات با آن استخر باشکوه، آینۀ دق میشود و سفر با آن ماشین خاص به آن مقصد مخصوص، عذابآور.
سوزن سکوت، لبهایت را به هم میدوزد و شیرآبۀ نفرت از همه، قلبت را پر میکند.
اما ...
اما در این میان، تنها چیزی که همچنان با تو میماند و تنهایت نمیگذارد دعا و ارتباط تو با خداست. این یکی یا دو تا، نمیدانم ... در کنارت میمانند محکمتر از قبل، حتی اگر نخواهی.
اینها رفقای روان یا دوستان دلت هستند تا آخر.
دکتر مهدی پوررضائیان
سوم شهریور 1404
انتشار با اشاره به منبع، بلامانع است.