ادامه مطلب
رفقای روان

وقتی یک بیماری میآید تمام علاقهها و ذوقوشوقها میروند. امیال طبیعی از تو دور میشوند و همۀ چیزهایی که قبلاً به نگاهت روشنی میبخشیدند حالا یکییکی از چشمت میافتند. طبعت انگار تب میکند و جانت گویی یخ. دیگر نه بازی کودکان، شیرین به نظر میآید نه جلوۀ عشق یا برق ثروت. خانهات با آن استخر باشکوه، آینۀ دق میشود و سفر با آن ماشین خاص به آن مقصد مخصوص، عذابآور. …